دیری‌است از خود، از خدا، از خلق دورم
با این‌همه در عین بی‌تابی صبورم
 
پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی
سرشاخه‌های پیچ‌درپیچ غرورم
 
هر سوی سرگردان و حیران در هوایت
نیلوفرانه پیچکی بی‌تاب نورم
 
بادا بیفتد سایه‌ی برگی به پایت
باری، به روزی روزگاری از عبورم
 
از روی یکرنگی شب و روزم یکی شد
همرنگ بختم تیره رختِ سوگ و سورم
 
خط می‌خورد در دفتر ایام، نامم
فرقی ندارد بی‌تو غیبت یا حضورم
 
در حسرت پرواز با مرغابیانم
چون سنگ‌پشتی پیر در لاکم صبورم
 
آخر دلم با سربلندی می‌گذارد
سنگ تمام عشق را بر خاک گورم

....

.

....

التماس دعا...

.

 صلوات

....